4 تا زن بوديم در يك سفر 4 روزه. سفرهاي زنونه كوتاه يكي از موهبت هاي زندگي است.  رفتني را با اتوبوس رفته بوديم. اتوبوس خوبيش اين بود كه كسي به كسي كار نداشت. به خصوص كه شش صبح باشد و خوابي نيمه تمام. اصلا غير از خودت و همراهانت هيچكس را نمي ديدي. هركس در صندلي اش فرو رفته بود و احيانا چرت مي زد. شايد به مناظر سبز شمال كه رسيد، گوشه چشمي باز مي كرد كه از پشت شيشه هاي ضخيم و بلند اتوبوس، منظره را تماشا كند . تصميم مان جوري شد كه برگشتني را از شمال با سواري برگرديم. راننده سمند زرد نه چندان كهنه اي به دنبالمان آمد. پيرهن سفيد تميز نه‌چندان كهنه اي به تن داشت كه روي شانه هايش بندينكي شبيه لباس خلباني دوخته شده بود. پنجاه ساله مي نمود و به نظر آدم سرحال و قبراق و مرتبي بود. به شهسواري بودنش مي باليد و چنان از پرتقال آبدار شهسواري كه آنروز خورده بود تعريف مي كرد كه دهان آدم مزه پرتقال مي گرفت . به اينكه مي رود سد طالقان و با قلاب، ماهيگيري مي كند هم مي باليد. به اينكه نام همه دهات هاي منطقه را بلد بود هم....

راننده جاده شمال ، تمام جاده را ..تمام ترافيك مرزن آباد را... تمام هزار چم  را ....آمد و پيچيد و حرف زد. انگار در همين پنج ساعت پرونده زندگي اش را خواه ناخواه گذاشت جلوي ما و ورق زد. جلوي ما كه نه براي خانم مسافر صندلي جلو كه خوش صحبت و پرچانه بود و صحبت شان گل انداخته بود. ما هم كه از چرت توي ماشين بي بهره شديم و بدون اينكه بخواهيم ، شنونده بوديم .راننده جاده شمال قرار بود الان امريكا زندگي كند اما سرنوشتش به يازده سپتامبر گره خورده بود و مجبور شده بود برگردد و بشود راننده. راننده جاده شمال . جبهه رفته بود و سربازي اش برايش چند تركش، عارضه شيميايي و بي عقيدگي به جا گذاشته بود. راننده جاده شمال، جوان كه بود نماز مي خواند اما الان حاضر نبود براي مامان من كه نگران نماز مغربش شده بود جايي بايستد. راننده جاده شمال اول جاده كه شمال بود و همه جا سبز بود پر از شور زندگي بود. سبيل هاي بورش شادابي خاصي به پنجاه سالگي اش داده بود. نزديك تهران اما...راننده جاده شمال پر بود از نفرت ، برگشت از عقايد گذشته ،  نا اميدي ، اهانت به هرچي كه رنگ مذهب و سياست دارد و شاكي از زندگي در اين وطن  .

راي هم نداده بود و تحليل هاي پوسيده اي هم داشت...

راننده جاده شمال وقتي مسافرانش را پياده كرد، خسته بود.

فرصتي نبود. بايد شبانه تا كرج را برمي گشت.

كاش يك پرتقال آبدار شهسواري خستگي اش را  مي گرفت.