كرگدن تك شاخ 90

سال 90 انگار شاخ داشت. مثل سال 88 كه براي آزادي خواهان دو تا شاخ داشت. اما 90 فقط براي من شاخ داشت . كرگدن تك شاخي بود كه كصافط ترين تصميم عمرم را به ثمر نشاند. تصميمي كه چقدر خوشحالم كرد و با دست خودم گرفتم و با پاي خودم رفتم. و مثلا با شوق جواني در حالي كه 35 ساله بودم و يك بچه كلاس اولي داشتم سعي ميكردم مثل بيست و پنج ساله ها لباس بپوشم و به دانشگاه پلي تكنيك بروم دنبال آن فوق ليسانس كوفتي آنهمه مباحث رياضي و مالي و مديريتي در ملغمه اي به نام مهندسي صنايع. اداي خيلي چيزها را درآورده بودم. اداي خواهرم را كه از نظرم مدير كنترل پروژه بود اداي همكاران شناور در موج ادامه تحصيل براي ارتقايي كه الان از يادش هم عُقم ميگريد و حتي اداي مادراني كه با سه تا بچه دكترا مي گرفتند. نمونه اش با شش تا بچه را هم ديده بودم .

چقدر خوب است ديگر شاهد هيچ سال 90 اي نخواهم بود. زير نقاب اداها، مجبور بودم مادري باشم كه هر روز سه تا دهان باز را بايد شام و نهار ميداد. پسركم با موهاي نرمي كه به جبر مدرسه تراشيده بوديم، دستهاي بي جاني داشت كه نمي توانست مداد را درست در دست بگيرد.

در محل كارم، تازه گروه عوض كرده بودم. يك مدير دراكولا در هيات گربه نصيبم شده بود كه با كلمات قشنگ و دستان سپيد از من به اندازه اسب كار مي كشيد. در تمام دوران كاري قبلي، آنقدر ماموريت و جلسه و بازديد براي پروژه به آن بزرگي و پرچالشي كه آخرش هم بلاك شد، نرفته بودم.همه چیز داشت خراب میشد جز اینکه دانشجوی خوبی بودم.  همه اينها ديگ جوشاني شد در سال كذايي 90  كه تركيد و تكه هاي وجودي ام را به همه جا پرتاب كرد. بعد، همه آن مشوقان و باريكلا گويان و خروار خروار، كار بر سرم هوار كنان ها آمدند ، اول طفلكي مادرم پيدايش شد، تكه هايم را از گوشه هاي خانه ام، از رختخواب بي خوابم ، از موبايل پر از فايل ها و مستنداتم ، از گزارش هاي لعنتي كنترل پروژه و حتي از جوي توي خيابان حافظ جلوي دانشگاه اميركبير جمع كردند و به بيمارستان بردند تا اين پازل داغون تكه تكه را دوباره بسازند. دكتر بالاي سرم آمد.  گفت: تكه ها خيلي خراب است بايد مداوا شود. دكتر همين چند روز پيش مُرد. از بس پير بود. همان كه كمكم كرد دوباره بتوانم شبها بخوابم اقلا، همان كه گريه كنان پيشش ميرفتم و آرامم ميكرد. بگذريم، سال 90 كابوسي به من داد كه روياهاي بسياري را از من گرفت. شايد اگر آن سال را مثل پله پريده بودم، الان مادر دو بچه بودم. زني بودم كه انقدر چاق نبود و شبها راحت تر مي خوابيد. 90 اما يك سيخ عبرت توي چشمم فرو كرد كه هنوز جايش درد مي كند . اصلا خدا كند تا آخر عمر درد كند. كه دنبال حرف كسي نرو. دنبال موج مغمومي شنا نكن. بگذار ديگ روزانه ات اندازه توانت پرشود. اگر هم خواستي گنده براني كني مهرباني را خاموش كن، درنده باش، مادري را بكُش شوهر را بگذار پشت سر، فك و فاميل را پشت در، تا بتواني عين دختركي كه جين ميپوشد و كوله مي اندازد و با دستان ظريف دگمه آسانسور دانشكده صنايع را ميزند از حسرت مدير كنترل پروژه شدن برآيي.

امسال، اما خوب است. با پسر جوانم ميگيم و ميخنديم. سر به سرش مي گذارم. دانسته هايم را ارج مي گذارد. به سوتي هايم مي خندد. فقط عقب ماشين كه از لواسون برميگرديم سر روي شانه ام ميگذارد و خوابش ميبرد و نفسش بوي خاصي ميدهد. بدجوري حريص برنامه نويسي شده. كدهايش را برايم توضيح ميدهد و من كارهايش را قورت ميدهم و ميگويم اي جان. عشق همان كامپيوتر و ديگر هيچ. حواسم باشد هوايش پس نرود. باد بلوغ توي سرش پيچيده. مثل بابايش تودار است. چه خوب كه فرصت دارم شبها براي دو مرد گرسنه غذاهاي خوشمزه بپزم . چه خوب كه ميگويد بازم بكش. چه خوب كه فرصت دارم فيتيله مهرباني ام را بالا بكشم تا در دهه چهل سالگي خودم باشم ، زني تنومند، كه محبت بپاشم و آخرشب كمرم را روي تشك بندازم و بگم  آخيش..يك تكه لواشك آلو به سق بزنم و درود بفرستم به زندگي....

 

پ.ن. حالا من انقدر از آشپزیم تعریف میکنم این خبرها نیست اینها گشنشونه میخورن... 

هي زندگي سلام ...

زندگيم شده پر از روزمرگي هايي كه دوستشان دارم. مادربزرگم به طعنه گفت يعني تو اخبار گوش نميدي؟ يعني نديدي موصل از دست داعش آزاد شد؟ گفتم خبرها خودشان از شبكه هاي مجازي و اينور و اونور، مي آيند خودشان به من تنه مي زنند و مي روند. آگهي هاي ترحيم به ترتيب روي تابلو اعلانات سنجاق مي شوند و يكي از وظايفمان رفتن براي عرض تسليت شده است.

شايد زن ساده كاملي شده ام كه دستم به گيلاس ميلاس هاي باغ بند است. مرباي آلبالوي مبسوطي درست كردم. همه خلاقيتم را بكار ميگيرم كه اين هفته جمعه چي بپزم تا شكم هاي جمعه را سير كنم و دانسته ام اين شكم اگر به طرز هنرمندانه اي سير شود، زندگي به طرز هنرمندانه اي قشنگتر خواهد شد. راحت طلب هم شده ام. پسرم صبح ها براي خودش نيمرو درست مي كند و من يك سلام جوندار بهش ميكنم كه يعني مادري هستم كه شادي را در خانه به جريان مي اندازد. ميرود و ورزش مي كند تاااااااااااا بعدازظهر گاهي براي خودش اسنپ مي گيرد و ميرود و من اولين باري كه با ماشين غريبه فرستادمش مانند پرنده اي بودم كه از بالاي لانه جوجه اش را هل داد كه بپرد و برود دنبال زندگي خودش....چند دقيقه بعد زنگ زد و با صداي باوقاري گفت: سوار شدم و من دانستم كه همين بود مادري اي كه رو به افول گذاشت...

گليم خودم را لوله مي كنم و دورم مي پيچم و اونهمه ارتباط گذشته را با تارهاي نازك پوسيده اي نگه داشته ام. تارهايي كه اگر بخواهي موسيقي دوستي بنوازي صداي زنگ زده اي مي دهند. دوستانم كجا رفتند ؟ ميان همه اينهايي كه هستند تنهايي پيله اش را تنيده به روزهايم.

امروز براي دستم كه بدجوري درد مي كرد به خودم مرخصي دادم. از همان روزهايي كه انقدر توي اتاق مي مانم تا بوي پوسيدگي بگيرم. خواب – كتاب- گوشي –خواب و همين سيكل باطل....

تو كه آمدي صدبار پرسيدم امروز آفتابي بود؟ و تو جواب حسابي به من ندادي. به زني كه در خانه مانده بود و پرده ها را كنار نزده بود و انقدر در تختخواب لوليده بود كه حالش از خنكي و بوي ملافه ها به هم خورده بود.

قرار نيست حرفهاي مهمي بزنم. قرار است خودم را راه بياندازم كه زني چندكاره باشم. گوش به فرمان مدير و همكار منضبط. خانه داري توانا كه وقتي شعاع نور به كف خانه اش بتابد، برق و نور و تميزي و تازگي بلند شود. باغ كه هم دوستش دارم هم انرژي اش را در طول هفته از دست داده ام. و مهمانداري باغ از مهماناني كه تن خسته شان را مي آورند تا بروند بقيه روزهايشان را در شلوغي پايتخت بگذرانند. اگر دستم ياري كند. دستهايم را در باندي پيچيده ام و كمي نوازششان مي كنم كه با من بيايند. نباشند پاهايم هم نميروند. در درد بي طاقتم.

كاش حرف "فروغ" راست باشد. دستهايم را مي كارم سبز خواهند شد. مي دانم ...مي دانم

راننده جاده شمال

4 تا زن بوديم در يك سفر 4 روزه. سفرهاي زنونه كوتاه يكي از موهبت هاي زندگي است.  رفتني را با اتوبوس رفته بوديم. اتوبوس خوبيش اين بود كه كسي به كسي كار نداشت. به خصوص كه شش صبح باشد و خوابي نيمه تمام. اصلا غير از خودت و همراهانت هيچكس را نمي ديدي. هركس در صندلي اش فرو رفته بود و احيانا چرت مي زد. شايد به مناظر سبز شمال كه رسيد، گوشه چشمي باز مي كرد كه از پشت شيشه هاي ضخيم و بلند اتوبوس، منظره را تماشا كند . تصميم مان جوري شد كه برگشتني را از شمال با سواري برگرديم. راننده سمند زرد نه چندان كهنه اي به دنبالمان آمد. پيرهن سفيد تميز نه‌چندان كهنه اي به تن داشت كه روي شانه هايش بندينكي شبيه لباس خلباني دوخته شده بود. پنجاه ساله مي نمود و به نظر آدم سرحال و قبراق و مرتبي بود. به شهسواري بودنش مي باليد و چنان از پرتقال آبدار شهسواري كه آنروز خورده بود تعريف مي كرد كه دهان آدم مزه پرتقال مي گرفت . به اينكه مي رود سد طالقان و با قلاب، ماهيگيري مي كند هم مي باليد. به اينكه نام همه دهات هاي منطقه را بلد بود هم....

راننده جاده شمال ، تمام جاده را ..تمام ترافيك مرزن آباد را... تمام هزار چم  را ....آمد و پيچيد و حرف زد. انگار در همين پنج ساعت پرونده زندگي اش را خواه ناخواه گذاشت جلوي ما و ورق زد. جلوي ما كه نه براي خانم مسافر صندلي جلو كه خوش صحبت و پرچانه بود و صحبت شان گل انداخته بود. ما هم كه از چرت توي ماشين بي بهره شديم و بدون اينكه بخواهيم ، شنونده بوديم .راننده جاده شمال قرار بود الان امريكا زندگي كند اما سرنوشتش به يازده سپتامبر گره خورده بود و مجبور شده بود برگردد و بشود راننده. راننده جاده شمال . جبهه رفته بود و سربازي اش برايش چند تركش، عارضه شيميايي و بي عقيدگي به جا گذاشته بود. راننده جاده شمال، جوان كه بود نماز مي خواند اما الان حاضر نبود براي مامان من كه نگران نماز مغربش شده بود جايي بايستد. راننده جاده شمال اول جاده كه شمال بود و همه جا سبز بود پر از شور زندگي بود. سبيل هاي بورش شادابي خاصي به پنجاه سالگي اش داده بود. نزديك تهران اما...راننده جاده شمال پر بود از نفرت ، برگشت از عقايد گذشته ،  نا اميدي ، اهانت به هرچي كه رنگ مذهب و سياست دارد و شاكي از زندگي در اين وطن  .

راي هم نداده بود و تحليل هاي پوسيده اي هم داشت...

راننده جاده شمال وقتي مسافرانش را پياده كرد، خسته بود.

فرصتي نبود. بايد شبانه تا كرج را برمي گشت.

كاش يك پرتقال آبدار شهسواري خستگي اش را  مي گرفت.

دل صاب مرده اي كه تازه شدنِ ابدي مي خواهد

يك تصويرهايي جلوي چشمم رژه ميروند. تصويرهايي از جنس خاطره كه بو و مزه هم دارند حتي...همه حس هاي دم عيد كه داشته ام و حالا ندارمشان. كمردردهاي بعد از خانه تكاني. پرده هاي شفاف و كف زمين تميييز، قفسه هاي مرتب و لوسترهاي پاك. همه چيز پاك آغشته با بوي وايتكس و درد شيريني در كمرم. باد كه درختان را بيدار مي كند هنوز سرد است. هنوز نامهربان است و نمي داند بهتر است دست نوازش به سر شاخه ها بكشد تا با غمزه جوانه بزنند. زمستان سرد امسال هنوز راه به عيد نداده و مردم از روي تقويم هول افتاده اند كه عيد دارد مي شود.

روحم زمستاني است. ساتن نوي روسري زرشكي را اگر به سر كنم عيد خواهد شد؟ چيزي به اسم اميد دارم و همه چيز را پشت سرش چپانده ام و به كارهاي روزمره هر روزه مشغولم . دور برم گزمه هايي مواظبند خطا نكنم. اين روزها حتي لحظه هاي هميشگي را ديگر تاب نمي آورم. دلم هفت سين مي خواهد . دلم مي خواهد توي يك شهر دور، پسرهاي كاكل زري و دختر بچه ها با پيرهن هاي رنگي را نگاه كنم و مجبور نباشم با كسي روبوسي كنم. دلم مي خواهد سرخوشانه بدون ملاحظه چيزي تو خيابانها راه بروم و آسمان را عابران را و دار و درخت و ديوار را نگاه كنم. اما مگر مي شود توي اين سن و سال ملاحظه نداشت. عاقل نبود و هواي اندوه دلي را نداشت. اندوه هاي خودت را بايد قورت بدهي و بنشيني يك فصل برايشان گريه كني و همه اشكهاي پس داده به دستمال را جمع كني و دور بريزي و بروي زندگي ببخشي به آنها كه برايشان عزيزي و عزيزي ات را پر از انرژي مي خواهند نه با فين فينِ دماغي كه از گريه باد كرده است.

و همين يك دعا را براي شروع يك شروعي ديگر دارم.

خدايا حجم چاه ته دلم را براي غمهاي فررونده زياد كن جوريكه از سر آن آتشفشان شادي بالا بيايد و توي بازوهايم شور زندگي بدواند .

همين... و آمين

افاضات پاي پله نردبان آرزوها

يكي از خصوصيات گذر از جواني به ميانسالي اين است كه ديگر آرزوي بالا بلندي نداري. اين وسط زياد بلندپروازي كردن جلف مي نمايد. كمي آهسته تر ...

اما يك تُخسي بي رمقي هم گاهي سربرميدارد كه بزند شيشه محافظه كاري را بشكند

يعني مي شود بيايم اينجا بنويسم:

حالم دگرگون مي شود..................تو ماه روياي مني

تراژدي پلاسكو ول نميكنه كه نميكنه...

هفته قبل از فاجعه پلاسكو رفته بوديم يك رستوران حوالي خيابان سعدي. تو گفتي ديزي بخوريم. شلوغ بود توي صف رستوران سرم را بالا بردم  آسمان را نگاه كنم. شيرواني هاي زنگ زده از مركز شهر تهران مرا مي برد به صد سال قبل. روز جمعه پرنده در آسمان خاكستري پر نمي زد و دل آسمان گرفته بود. خيابان منوچهري ...لاله زار

برگشتني از حوالي پلاسكو رد شديم. از جلوي خودش نه...و هجوم خاطرات

شما فكر كن خرافاتي ام. يك چيز بدي از دلم گذشت. و آمديم و آمديم و يك يك خاطرات بچگي را رد كرديم تا رسيديم به ميدان پاستور. ميدان قهار پاستور كه باد حكومت را در سينه انداخته ...

و آمديم تا خانه...

نشسته ام و بازمانده چيزهايي كه از پلاسكو خريده ام را مرور ميكنم. همين كاپشن مشكي. همان روتختي و روميزي عروسي كه نوي نو جمعشان كرده ام و نگه داشته ام براي چه وقت؟ نميدانم...

پنجشنبه تا حالا...شهر خاك بر سري شده است. صبح جمعه با ديدن عكسها و پيامها اشكم سرازير مي شود. تو ناشيانه دلداري ميدهي و ميگويي حادثه است ديگر ...

شايد تو خيال نداري از اينهمه خاطره. در كابينت را باز ميكنم چاي دم كنم. پاكت زرد قهوه ريو خودي نشان مي دهد. آدمِ نوستالژي بودن اينجاها سخت است...

دل شهر سوخته است.

زير آتش سوختن مرد آتشنشان خيلي درد دارد. 

 

من در اين هزار توي تغيير گم شده ام

به بهانه يك ميهماني مي‌روم سراغ جعبه طلا مَلا ها ... در هر قوطي را كه باز مي كنم يك چيزهايي مي بينم كه هركدام مرا به روزهايي دور مي برند. من دختري بودم كه عادت داشتم هميشه يك آويز گردنبند در گردنم باشد. و عاشق نگاه كردن سيني انگشترهاي ظريف در طلافروشي و حالا يك گوشواره ظريف را در گوشهايم تاب نمي آورم. توي پاكتي گوشواره اي از خرده سنگهاي فيروزه اي است. آنروز كه ديوانه بودم براي داشتنش و حساب كردم تا حالا يكبار هم آنها را نياويخته ام. "پابند" با سنگ آبي خريده بودم به رنگ همان سنگي كه آويز دست سازش را داشتم. چه دل و حوصله اي داشتم... و هزار قوطي، هزار داستان از تو در توي دلم را بيرون مي كشند و جلويم رديف مي كنند. انگشتري با سنگ مشكي كه اسمش را گذاشته بودم "خورشيد نقره اي" ...و يكبار بيشتر دستم نكردم.

نكند دارم پير مي شوم. نكند همش نگران آينده‌ام. بچسبم به مال دنيا و دلم نيايد يك گوشواره با آويز بلند ديگري براي خودم بخرم. نكند بيزار شوم از گل و گيله هاي زنونه و از هرچيز آويزاني كه مزاحم  استايل مردانه ام شود...

شايد هم اين...افقي ديگر است كه سرزده از در آمده است....

توي خواب همه چيز خوب بود

زير لحاف گرم قرمز براي خودم غاري گرم درست كرده ام. كودك مي شوم و همين غار را خانه خودم مي پندارم . در اين شب سرد نوك انگشتم كه از لحاف بيرون ميزند يخ مي كنم. شهامت اين را ندارم كه از غارم بيرون بيايم. شب دراز است. همه فكرها رژه ميروند. به بدترين تصميمات گذشته فكر مي كنم. شايد انقدرها هم بد نبوده اند. كاش مي شد چرخيد و برگشت به زمان . به آنجاييكه به خيلي چيزها اعتماد كردي و خيلي نداشته ها را انداختي تو جاده اصلاح. تو جاده اي كه همه چيز درست مي شود. جاده اي كه هيچوقت به هيچ جا نرسيد. اما خواب خوب است.

 به سفري چند روزه ميروم . شايد مثل خواب باشد. غارم را آنجا هم براي خودم ميسازم. گاهي آدم دستش را براي تنهايي دراز مي كند. گاهي خوابها در تنهايي آنقدر بيرنگ ميشوند كه آدم دلش تنگ شود براي خانه. و چشم كه باز مي كند حس كند كه چه خوب است يكنفر را سالها داشته كه دلش برايش تنگ شود. دلم براي پسري كه همين تازگي هم قد خودم شده خيلي تنگ مي شود.

 

پاييز

پاييز تازه دارد پاييز مي شود. درختان را تكاني داده و برگهاي زرد را پخش زمين كرده و گوشه اي لانه كرده و نگاه مي كند.

تازه چنگ هاي زردش را كه در گردنم فرو كرده بود برداشته تا صبح كه آفتاب كمرنگي از پنجره مي آيد من هم با جريان هستي بيدار شوم و راه بيفتم و روزي ديگر ...

كاش ميزديم به جاده. ميرفتيم جنگل هاي زيراب. و به آن درخت كهن ميرسيديم كه بهار كه بيايد غرق جوانه است، تابستان كه شود سبز پررنگ مغروري دارد و پاييز كه زورش به كندن همه برگهايش نمي رسد با برگريزانش دلربايي مي كند و زمستان هم تنومند و  روشن است و هميشه سحر  زيبايي دارد. آدم اينطوري باشد خوب است.

شعر پاييز با اجراي گروه كر را بشنويد:

http://www.aparat.com/v/o3cRy/پاییز_آمد_در_میان_درختان_..._تصویری_گروه_کر

هوس جنگل مي كنيد قطعا...

جهت ثبت در تاريخ

 

آنموقع كه پدر و مادرها ، خواهر و برادرها را براي دلواكُنك هم مي آفرينند (تداخل دست بشر با وجود كائنات) لابد خيال مي كنند چه روزهاي رنگي رنگي ميان قهقهه هاي بازي و مهرباني انتظارشان را مي كشد و اينطور هم هست به  خصوص اگر جانداري مثل من پديد آيد كه انقدر احساسش به خواهر برادرش قلمبه است تا جاييكه بچه ي آنها را بيشتر از خودشان دوست داشته باشد و مي خواهد دنيا نباشد اگر يك مو از سر اين فسقلي ها كم شود.

يك روز ابري – بارانيِ آباني بچه برادرم به دنيا آمد و مرا به سكوي افتخار عمه شدن رساند و يك نوزاد نرم و نازك توي بغلم بود كه هنوز شناختي ازش ندارم فقط دوست دارمش و دارم به خودم اين باور را مي قبولانم كه اين بچه ِ توست كه تمام بچگي ات لحظه لحظه برايم تمرين مادري بود در ايام نوجواني..

عروسكي زنده بودي در دستان دختركي كه بازي هاي واقعي برايش مي ساختي. شيرين بودي و آرام و خواستني كه نمي دانم اين موجود صورتي رنگي كه بوي تو را مي دهد آيا اينطور خواهد بود؟ خداكند..

قدمهاي باراني اش يك روز سبز به طراوت جنگل باران خورده را به من هديه كرد.