من در اين هزار توي تغيير گم شده ام
به بهانه يك ميهماني ميروم سراغ جعبه طلا مَلا ها ... در هر قوطي را كه باز مي كنم يك چيزهايي مي بينم كه هركدام مرا به روزهايي دور مي برند. من دختري بودم كه عادت داشتم هميشه يك آويز گردنبند در گردنم باشد. و عاشق نگاه كردن سيني انگشترهاي ظريف در طلافروشي و حالا يك گوشواره ظريف را در گوشهايم تاب نمي آورم. توي پاكتي گوشواره اي از خرده سنگهاي فيروزه اي است. آنروز كه ديوانه بودم براي داشتنش و حساب كردم تا حالا يكبار هم آنها را نياويخته ام. "پابند" با سنگ آبي خريده بودم به رنگ همان سنگي كه آويز دست سازش را داشتم. چه دل و حوصله اي داشتم... و هزار قوطي، هزار داستان از تو در توي دلم را بيرون مي كشند و جلويم رديف مي كنند. انگشتري با سنگ مشكي كه اسمش را گذاشته بودم "خورشيد نقره اي" ...و يكبار بيشتر دستم نكردم.
نكند دارم پير مي شوم. نكند همش نگران آيندهام. بچسبم به مال دنيا و دلم نيايد يك گوشواره با آويز بلند ديگري براي خودم بخرم. نكند بيزار شوم از گل و گيله هاي زنونه و از هرچيز آويزاني كه مزاحم استايل مردانه ام شود...
شايد هم اين...افقي ديگر است كه سرزده از در آمده است....
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۵ ساعت 20:16 توسط مونا داودی
|
قلمم داشت خشک می شد. داشتم توانم را براي تصوير كردن چیزی كه از ذهنم ميگذرد، از دست ميدادم. گفتم نجاتش بدهم.