شاهزاده ي روياهاي خودت باش

توي يك رخوت سرد گير  كرده ام. نوشته هايم خشك شده اند...خودم سنگ...

خيال مي كنم يك جاي راكدي از زمان ايستاده ام كه قرار نيست هيچ اتفاقي بيفتد و هميني كه هست...روزهايي كه بايد بگذرند. و هيچ چيز بدتر از اين ركود نيست. خوني توي رگهايم گرم مي شود. به خودم به زور مي باورانم كه اينجا جايي است كه قله مرتفعي است و اگر پستي هاي اطرافت را نگاه نكني و از كمي بالاتر به پايين نگاه كني باور ميكني كه همين قله پهناوري است كه دوست داشتي در بالايش بنشيني. آن كمال گرايي بالارونده را پرت كن پايين و اندكي بنشين و گوشه عافيت پناه بگير و آرام بگير و آرام بگير و آرام بگير...

مولودي ديگر در راه است و همين يك تكان بزرگ است به دنيايي كه درونش تاب ميخوري. بنشين و مادرانه صورت پسرك را نوازش كن...زير قابلمه ات را كم كن ...بافتني ناتمام را پيدا كن و ميله ها را دردستانت به حركت درآر و گره ها را شل بزن و برو و برو و آرام بگير...گلدان ها را آب داده اي؟

همه چيز خوب است...سيب هاي روشني باغچه دارند شيرين مي شوند و همه خستگي ها ...نيروي تحليل رفته مرا به شب پيوند مي زنند گوشهايت سنگين است

آرام بگير و بالاي قله خيالي ات دامنه اي پهن كن و آسوده باش

ايكاش بشود...

اين تابستان انگار پرده آخرش خوب است

نميدانم امسال چه خبر بود. سه تولد شيك و مجلسي برايم گرفتند. هم از نظر زمان و هم از نظر مكان و هم از نظر آدمهاي حاضر در مجلس همه چي عالي . بقول دوستي ..."لاكچري لايف"   

اين روزها يك جاهاي خوبي رفتم. با جمع هاي بينظيري مثل دوستان دبيرستان و جاهاي بينظيري ديدم و چيزهاي بينظيري خوردم. خوشحالم ولي توي عكس ها از همه چاقترم تقريبا... و اين اشتهاي مادرمرده مرا اشكبار همراهي مي كند. نمي شود همه چيز خوب باشد...

پرده كبود رابطه مان با يك جشن تولد فسقلي توي خانه سه نفره مان كنار رفت و يك كادو گرفتم از هزاردستان ...دستان نوجوان پسرك، يك گلدان كوچك سفالي ساخته بود و گِلِ سرشته خودش در اردوي تابستاني را در كاغذ كادو پيچيده بود.گلدان كوچك يك لبه اش، لَب‌پَر شده .

هميشه نفيس ترين چيزهاست كه گوشه اش كه لَب‌پرَ مي شود دل آدم مي گيرد.

دلم نمي خواهد هيچوقت گوشه دلت، لَب‌پَر شود مادر...

كادو را كه باز كردم گفت: "مامان...اين بهترين كارم بود"

و من اين بهترين جمله اي بود كه اين مدت شنيده بودم. دلم مي خواهد گلدان را روي سرم بگذارم. بشود تاج مادري ام و ملكه خانه ام باشم و حكومت كنم و گاهي بنشينم ، ليوان چاي در دست، همه چيز را نظاره كنم. همه چيز كه سر جاي خودش است.

شب كه مي شود، تمبك را بغل مي گيرم و سعي مي كنم انگشتان را به هنر ضربه اي رويش بنوازم.گاهي صداي ضربي ...نوايي از تويش در ميايد. گاهي تاپ و توپي و من زود خسته مي شوم.

خستگي مادر مرده را بايد با آن اشتهاي مادرمرده گره بزنم و بندازم دور و بشوم يك آدم‌حسابي...

فعلا همه چيز خوب است و اين تابستان رنگ رنگ انگار پرده آخرش خوب است.