شاهزاده ي روياهاي خودت باش
توي يك رخوت سرد گير كرده ام. نوشته هايم خشك شده اند...خودم سنگ...
خيال مي كنم يك جاي راكدي از زمان ايستاده ام كه قرار نيست هيچ اتفاقي بيفتد و هميني كه هست...روزهايي كه بايد بگذرند. و هيچ چيز بدتر از اين ركود نيست. خوني توي رگهايم گرم مي شود. به خودم به زور مي باورانم كه اينجا جايي است كه قله مرتفعي است و اگر پستي هاي اطرافت را نگاه نكني و از كمي بالاتر به پايين نگاه كني باور ميكني كه همين قله پهناوري است كه دوست داشتي در بالايش بنشيني. آن كمال گرايي بالارونده را پرت كن پايين و اندكي بنشين و گوشه عافيت پناه بگير و آرام بگير و آرام بگير و آرام بگير...
مولودي ديگر در راه است و همين يك تكان بزرگ است به دنيايي كه درونش تاب ميخوري. بنشين و مادرانه صورت پسرك را نوازش كن...زير قابلمه ات را كم كن ...بافتني ناتمام را پيدا كن و ميله ها را دردستانت به حركت درآر و گره ها را شل بزن و برو و برو و آرام بگير...گلدان ها را آب داده اي؟
همه چيز خوب است...سيب هاي روشني باغچه دارند شيرين مي شوند و همه خستگي ها ...نيروي تحليل رفته مرا به شب پيوند مي زنند گوشهايت سنگين است
آرام بگير و بالاي قله خيالي ات دامنه اي پهن كن و آسوده باش
ايكاش بشود...
قلمم داشت خشک می شد. داشتم توانم را براي تصوير كردن چیزی كه از ذهنم ميگذرد، از دست ميدادم. گفتم نجاتش بدهم.