اين تابستان انگار پرده آخرش خوب است
اين روزها يك جاهاي خوبي رفتم. با جمع هاي بينظيري مثل دوستان دبيرستان و جاهاي بينظيري ديدم و چيزهاي بينظيري خوردم. خوشحالم ولي توي عكس ها از همه چاقترم تقريبا... و اين اشتهاي مادرمرده مرا اشكبار همراهي مي كند. نمي شود همه چيز خوب باشد...
پرده كبود رابطه مان با يك جشن تولد فسقلي توي خانه سه نفره مان كنار رفت و يك كادو گرفتم از هزاردستان ...دستان نوجوان پسرك، يك گلدان كوچك سفالي ساخته بود و گِلِ سرشته خودش در اردوي تابستاني را در كاغذ كادو پيچيده بود.گلدان كوچك يك لبه اش، لَبپَر شده .
هميشه نفيس ترين چيزهاست كه گوشه اش كه لَبپرَ مي شود دل آدم مي گيرد.
دلم نمي خواهد هيچوقت گوشه دلت، لَبپَر شود مادر...
كادو را كه باز كردم گفت: "مامان...اين بهترين كارم بود"
و من اين بهترين جمله اي بود كه اين مدت شنيده بودم. دلم مي خواهد گلدان را روي سرم بگذارم. بشود تاج مادري ام و ملكه خانه ام باشم و حكومت كنم و گاهي بنشينم ، ليوان چاي در دست، همه چيز را نظاره كنم. همه چيز كه سر جاي خودش است.
شب كه مي شود، تمبك را بغل مي گيرم و سعي مي كنم انگشتان را به هنر ضربه اي رويش بنوازم.گاهي صداي ضربي ...نوايي از تويش در ميايد. گاهي تاپ و توپي و من زود خسته مي شوم.
خستگي مادر مرده را بايد با آن اشتهاي مادرمرده گره بزنم و بندازم دور و بشوم يك آدمحسابي...
فعلا همه چيز خوب است و اين تابستان رنگ رنگ انگار پرده آخرش خوب است.
قلمم داشت خشک می شد. داشتم توانم را براي تصوير كردن چیزی كه از ذهنم ميگذرد، از دست ميدادم. گفتم نجاتش بدهم.