نميدانم امسال چه خبر بود. سه تولد شيك و مجلسي برايم گرفتند. هم از نظر زمان و هم از نظر مكان و هم از نظر آدمهاي حاضر در مجلس همه چي عالي . بقول دوستي ..."لاكچري لايف"   

اين روزها يك جاهاي خوبي رفتم. با جمع هاي بينظيري مثل دوستان دبيرستان و جاهاي بينظيري ديدم و چيزهاي بينظيري خوردم. خوشحالم ولي توي عكس ها از همه چاقترم تقريبا... و اين اشتهاي مادرمرده مرا اشكبار همراهي مي كند. نمي شود همه چيز خوب باشد...

پرده كبود رابطه مان با يك جشن تولد فسقلي توي خانه سه نفره مان كنار رفت و يك كادو گرفتم از هزاردستان ...دستان نوجوان پسرك، يك گلدان كوچك سفالي ساخته بود و گِلِ سرشته خودش در اردوي تابستاني را در كاغذ كادو پيچيده بود.گلدان كوچك يك لبه اش، لَب‌پَر شده .

هميشه نفيس ترين چيزهاست كه گوشه اش كه لَب‌پرَ مي شود دل آدم مي گيرد.

دلم نمي خواهد هيچوقت گوشه دلت، لَب‌پَر شود مادر...

كادو را كه باز كردم گفت: "مامان...اين بهترين كارم بود"

و من اين بهترين جمله اي بود كه اين مدت شنيده بودم. دلم مي خواهد گلدان را روي سرم بگذارم. بشود تاج مادري ام و ملكه خانه ام باشم و حكومت كنم و گاهي بنشينم ، ليوان چاي در دست، همه چيز را نظاره كنم. همه چيز كه سر جاي خودش است.

شب كه مي شود، تمبك را بغل مي گيرم و سعي مي كنم انگشتان را به هنر ضربه اي رويش بنوازم.گاهي صداي ضربي ...نوايي از تويش در ميايد. گاهي تاپ و توپي و من زود خسته مي شوم.

خستگي مادر مرده را بايد با آن اشتهاي مادرمرده گره بزنم و بندازم دور و بشوم يك آدم‌حسابي...

فعلا همه چيز خوب است و اين تابستان رنگ رنگ انگار پرده آخرش خوب است.