طبق قانون ماده چهار
طبق سنت هفتگي كه تازه فهميدم زياد سنت جالبي هم نيست و اصلا سنتي بودن خوب نيست، قرار شد برويم باغ.
اين هم نعمتي براي خانواده تك فرزند ماست كه هميشه دو تا آدم كه حوصله شان سررفته پيدا مي شوند كه جاي خالي ماشين را پركنند و هم صحبتمان شوند و اين دو تا آدم به تناسب زمان تغيير مي كنند.
يك هفته به كارهايشان مي رسند، خانه شان را تميز مي كنند، خريدهايشان را مي كنند، حمام مي روند، ناخن هايشان را مي گيرند و هفته هاي بعد دلِ تنهاييشان مي گيرد و دلشان طبيعت مي خواهد كه با ما راهي مي شوند.... خيلي هم خووووب
اما من با اين برنامه بايد وسط اين رفت و آمدها همه كارهاي شخصي ام را هم بكنم ناخن هايم را هم بگيرم لباس ها را هم بشويم و خشك كنم ، و البته شنبه با مانتوي اتو نكرده راهي سركار شوم و آخر همه اين رفت و آمدها جمله " باغت آباد " خستگي ام را در كند. خيلي هم خووووب....اين هم نعمتي است براي خودش
ها داشتم مي گفتم اولهاي اتوبان بوديم. روي دنده غرزدن بودم. روي همين دنده بودم تاااااا صبح شنبه. ...تقصيرش گردن هورمون ها .....هورمون هاي ياغي ...
اولهاي اتوبان بوديم. ناگهان صداي ناجوري آمد. يك پلاستيك بزرگ كه انگار از بسته بندي ِ چيز بزرگي جدا شده بود با جريان باد داغِ بعدازظهر آمد و پيچيد جلوي ماشين و رفت و رفت و رفت زير ماشين و دقيقا به لوله هاي داغِ متصل به موتور و اگزوز و اونطرفها پيچيد و مچاله شد و ماشين در حركتش دچار مشكل شد و با صداي خِر خِر ادامه ميداد كه ناگهان تو در نقش راننده كشيدي كنار منتها اليه سمت راست و در يك حاشيه رنگ شده كه جايي براي توقف اضطراري بود ايستادي و سه سوت خودت را كشيدي زير ماشين و با دست و پنجه و چاقو و انبر و انواع ابزاري كه من به دستت ميرساندم با دستهاي تفتيده و سوخته از داغي اگزوز و از همه دلخراش تر با زبون روزه كه گاهي ماشين ها بوق هاي گوشخراشي هم مي زدند و تو گفتي چاره اي نيست چون موتور مي سوزد، بالاخره بعد از حدود بيست دقيقه تلاش بي وقفه، پلاستيكها را جدا كردي و دور انداختي و با دستاني كه گُله گُله سوخته بود خودت را بيرون كشيدي و اين وسط دو تا نكته بامزه بود:
اول اينكه وقتي فرياد زدي تو داشبورد چاقو نداريم؟ من يه چاقوي يكبار مصرف از كنار سانديسي برداشته و بهت دادم و مثل اينكه بخواهي با آن گردن كرگدني را بزني ...همان ريختي نگاهم كردي. و دوم پيرمرد مامور شهرداري بود كه از پشت پل عابر خودش را به ما رساند و گفت: آقا...ميداني طبق قانون ماده چهار.....توقف كنار اتوبان ممنوع است و چهار را انقدر كشدار گفت كه در جواب قانون مداري اش گفتم: آقا... طبق قانون ماده چند؟ ول كردن چنان پلاستيك بزرگي وسط اتوبان آزاد است و نمي دانم چرا ياد رامبد جوان افتادم و فرهنگ سازي اش كه : " در خيابان آشغال نريزيم" ....
قلمم داشت خشک می شد. داشتم توانم را براي تصوير كردن چیزی كه از ذهنم ميگذرد، از دست ميدادم. گفتم نجاتش بدهم.