زرافشان دختر زيباي خورشيد

"خورشيد" اسم دخترم بود كه دوست داشتم ، مي داشتمش...

اما نشد..

همه چيز آن روياي خيال انگيز نيست كه با مداد رنگي روي صفحه آبي آسمان خيال تصوير مي كنيم.

خيال مي كنم خيلي دور شده ام از خيال هايم. خيلي واقعي شده ام. از بس واقعيت هايي را ديدم كه خيال نمي كردم. واقعيت هايي خاكستري و بي رحم ...

و

واقعيت هايي آنچنان سبز و زيبا كه آن را هم خيال نمي كردم.

هيچوقت خيال نمي كردم كه باغ بزرگ زيبايي داشته باشيم كه خوشه هاي سب و آلو و هلو از آن آويزان باشند و بعد از يك تابستان شيرين، نويدِ يك پاييز رنگين را بدهد. اما اگر دختري نباشد با پيرهن صورتي و موهاي بافته ...اما دختركي هست كه خاله اش باشم و با برق چشمهايش و فرفري موهايش و هوش نگاهش روز به روز مرا به اميد زندگي نزديكتر مي كند و باورم بدارد كه خدايي هست...خدايي كه همين نزديكيها پاي آن كاج بلند ايستاده و ما را نگاه مي كند...

خدايا براي تلالوي نور طلايي روزهايي كه دارم ...خدايا براي همه چيز...ممنون.

یک روز تابستانی از دهه شصت را به بالاترین قیمت خریدارم


هوا دارد به دلتنگی های عصر جمعه نزدیک می شود. خیالم می رود آن دور دورها....

اگر بعدازظهر تابستان باشد در باغ آبعلی و همه نهار خورده باشند و خوابیده باشند و من در گنجه کتابها به گنج هایی پنهان دست پیدا کرده باشم و یک کتاب کاهی بشود ورق ورق تمام لحظه هایم. همانجا که در همان عصر نوجوانی ام آنقدر آرام و خونسرد بودم که لج بعضی ها در می آمد و آنقدر عاقل بودم که می دانستم همه رنج ها و اندوه های بزرگترها یک اندوه عرفانی است و همه زندگی ها قرار است به یک جای خوبی برسد و آنقدر پر امید و انقدر پرطراوت که آلبوم آینده را پر از عکسهای رنگی می کردم و کنار جوی آب می نشستم و با پاهای لخت آب بازی بچه ها را تماشا می کردم و....
کاش همه سنسورهای حساس خاموش می شدند و می شد مثل یک جنگل نشین قاطی علفها زندگی کرد و با نیش حشرات گزیده شد و روی زخمها را با یک زهر نایاب از,یک قارچ سمی التیام داد
کاش همه سنسورهای حساس خاموش می شدند و می سوختند و من وسط جوانی که رو به میانسالی,می رود انقدر به هیچ و پوچ... به نیشی گزیده نمی شدم و پوستی که این سالها کلفت شده است کلفت و کلفت تر می شد و مرا در برابر اینهمه دوست نداشتن ها محافظت میکرد
به خودم نهیب میزنم. چه معنی دارد که,یک زن یک مادر و یک کارمند دولت اصلا اسم چیزی,را بگذارد, ناملایمات و دلش آرامش بخواهد
آرامش زیر چتر برزنتی همان پوست کلفت است,که با روغن های ضد حساسیت قوی آنچنان ضد حساسیت شده است که رگ ندارد حس ندارد,و نمی داند حرص خوردن چه جوری است و فهمیده حرص؛ خوردنی نیست فقط,دورانداختنی است
و می شود,همان دخترک بی خیال با پیرهن نخی تابستانه که روی تاب,فلزی تاب می خورد,و از,کتابها خواهد فهمید که آخر همه زندگی ها یک اندوه عرفانی است و آخر همه اندوه ها خوشی هایی هم هست.
آلبوم عکسهای رنگی را می بندد و می گذارد روی طاقچه و پی بقیه زندگی میرود.

و من در آینه وهمی موهوم می بینم....

سهم تمام من از زمان هفت روز در هفته است و بیست وچهار ساعت در روز . همه را می دوم. حتی در خواب هم می دوم تا به فردا برسم. ترمزم بریده انگار. دنبال روز هفت شنبه  و ساعت بیست و پنج هستم برای اینکه اندکی بیاسایم. وسط همه دویدنها ؛ احساس خوشبختی کاذبی به خورد خودم می دهم که چه خوب است پا دارم که بدوم چه خوب است شغلی دارم و سر و سامانی و خانواده ای و دوستانی که همه وقتم را پر می کنند و...

گاهی هم لگدمال می کنند و می روند.

دنبال موج شنا کردن را خیلی وقت است کنار گذاشته ام. فهمیده ام موج به صخره که بخورد سر سنگ را هم می شکند. 

اما

نمی گذارد برای خودم باشم.  

نمی گذارد این من خودم.

 این منی که می خواهد  در هر سوراخ سر بکشد.

اینستاگرام را نبودم. سرک کشیدم. ملت همه نبوغ عکاسی پیدا کرده اند. همان آدمهای خسته و آفتاب خورده روز چه هنرهایی از خود در می کنند. من عقب از خیلی موجها میروم. موجی از پشت سر مرا به جلو پرت می کند. گیج شده ام.

انگار زیادی دارم واقعی زندگی میکنم. انگار لمس کردن گل ؛ بوییدنش ؛ چیدنش ؛ و برگهایش را پر پر کردن و در باغچه ریختن و رفتن دنبال چای دم کردن را به یک عکس خوشرنگ بالا بلند که هزار لایک میخورد ترجیح داده ام.  

ماهیت ام این است.

زود بزرگ شدم. زود زن شدم. زود مادر شدم و وسط همه فانتزی هایم

زنی راست راستکی شدم که  دارم زندگی ام را اداره می کنم.

وهم مرا برداشته. نکند کسی شمشیر خیانت بردارد. 

من مجسمه سنگی شده ام با شمشیر شکسته ای در دست و یارای هیچ مبارزه ای ندارم.

سنگ شده  ام و نشسته ام نگاه می کنم. 

همه امواج می آیند؛ شلاقی می زنند و می روند. 

ترک بر میدارم. می شکنم و تمام وجودم مملو از ماندن است. 

شراره

آخرين روز سفرِ يزد بود.

كي چله تابستون ميره يزد آخه؟

يه وقتها....عاقلانه اش اينه كه  غير از اينكه به خودت فكر كني به فكر اون بغل دستي ات هم بيفتي كه 8 ماهه خانواده اش رو نديده و سنسورهات تشخيص بدن اين بداخلاقي ها و خستگي هاي مهندس ميتونه با يه دورهمي يزدي التيام پيدا كنه و يه عصر جمعه توي باغ دور حوض ، يه شولي دورهم، و بگو و بخند و جمع نُقلي و گرم پر از بچه هاي قد و نيم قد ، دل آدم رو از نسيم خنك اردبيل هم بيشتر نوازش بده.

اين شد كه در برنامه ريزي سفر تابستانه از اردبيل پيچيديم اصفهان و يزد و جاتون خالي خيلي خوش گذشت.

آخرين روز سفر در انجام رسالت خطير خريد طلا براي مامان به بازار كويتي‌ها رفتيم. اينكه مثل وَزَغ به ويترين طلافروشي بچسبم از همان غريزه علاقه به زيورآلات و طلا و نقره و سنگ و هرچه هست، نشات گرفته ...لابد...

اما ، مهندس، حوصله اين خاله زنك بازي‌ها را ندارد. توي اين سفر، رام‌اش بودم.

دوان دوان، سرعت نور را در سرعت چشمانم ، دواندم و سه سوت.... النگوي انتخابي را براي مامان ابتياع نموده و دوان دوان در حال ترك پاساژ بوديم و هنوز يادم بود براي "هانا" يكساله از تهران سوغاتي نخريدم. خواهرم كه همان مادرش باشد گفته بود عروسك مي خواهد. ناگهان نگاهم برقي زد و در مغازه اي كه استكان نعلبكي مي فروخت چشمم به عروسكي بامزه خورد كه روي استكان ها نشسته بود و خيلي شاد به رهگذران لبخند مي زد.

ديدم به قد و قواره‌ي ظريف هانا مي آيد.

پريدم تو مغازه.

فروشنده،مرد محجوب يزدي دم ظهري تو چُرت بود و تا گفتم عروسك ...تو فكر بود كه از بساطش چند نمونه ديگر بياورد كه گفتم همان خوب است. لباسش بنفش بود و موهايش مشكي با مزه بود و مي خواند "آهويي دارم خوشگله..." و ياد بچگي هاي عرفان افتادم و آن زنِ ديوانه كه با يك پسربچه زبون نفهم طرف شده بود كه روزي هزار بار اين نوار را گوش مي داد و وقتي صداي "آهويي دارم خوشگله..." مي آمد، انگار ميخواستم بالا بياورم. همان حس آمد تو سرم...

مهندس (اينجا چي بهت بگم آخه!)، دم در، اين پا و اون پا ميكرد. هوا...گرم بود در حد جهنم....

آقاهه از زير پيشخوان عروسك ديگري پيدا كرد. خودش بود... خوشگل موشرابي ...از آن تپل هاي دوست داشتني...تاپ كوتاهي داشت كه ناف قلمبه اش بيرون زده بود. ناف را كه فشار ميدادي با صداي جيغي مي خواند: نانازي دارم خيلي قشنگه دارا دارا دارا .....

سَر نداشتم. به آقاهه گفتم. لدفن خاموشش كنيد. همين را مي خوام. گفت: خاموش نميشه بايد انقدر بخونه تا تموم شه و همانجا دلم براي سرسام ِ خواهرم كباب شد.

 

و اما مراسم تقديم سوغاتي به عليا حضرت... نازك خانوم ....هانا خانوم!

اولش از موهاش ترسيد. با دست پس زد و جيغ كوتاهي كشيد و انداختش آنور و به شدت زد تو ذوق خاله كه بنده باشم. همانطور كه اولين بار از انگور و انجير و قرقره و هرچيز مي ترسد...

دختر ...انقدر سوسول!!!

بعد كه صدايش را شنيد با "دست" پس ميزد و با "پا" پيش.... خوشش آمده بود نيم‌وجبي...

آخر شب خواهرم زنگ زد. صدايش بوي اين ميداد كه سردرد ميگرني گرفته...

گفت اين چي بود آوردي!! سرسام گرفتم....گفتم خوشگله ..گفت يك كادويي برات بيارم اون سرش نا‌پيدا...

دخترك يكسره دستش تو ناف عروسكه كه اسمش را گذاشته اند "شراره" بر مبناي "شراره موهاشو عروسكي شونه كرده "

و صداي جيغ عروسك مغز مادر را ويران كرده...

ما مادران خسته و بي اعصاب از كدام دوران تاريخ آمده ايم؟؟؟

خواهرم دراز كشيده بوده و هانا مامانش را تست ميكرده. انگشت در ناف مادر فرو ميكرده و او هم بي حال برايش مي خوانده:

 نانازي دارم خيلي قشنگه دارا دارا دارا ...نانازي دارم زبر و زرنگه ....

.

.

.

دخترك دارد بزرگ مي شود. شيرين و بامزه است.... فرز و زِبل.... بدغذا و بد ادا.....

و روزها با شراره دوستي مي كند.

 

دسته بندي شده در: داستانك

اصفهان نصف جهان نبود...وقتي زاينده رود خشك بود

بالاخره براي رضايت من براي بازگشت به خاطرات دو سالي كه در كودكي در اصفهان گذرانده بودم رضايت دادي تا راه دراز بيابانيِ يزد را كوتاه كني و يك شب در اصفهان بخوابيم. چراغ قرمز هاي كوتاه نيمه شبي حوصله ات را سر برده بود و فكر كنم دوربين هاي اصفهاني زرنگ، دو سه تا عكسي ازت گرفتند. شب گرم بود و تبدار و ديدن سي و سه پل با چراغ هاي زرد مرا به تمام خواسته ام رساند.

چله تابستان سفر يزد و اصفهان رفتن ....و چه مهتاب شبي بود...

صبح با عجله زدم بيرون. صبحانه... سي و سه پل اما خشك بود. خوب بود خزه هاي سبز جا مانده در بستر رودخانه بود و گرنه سرم را به ديواره هاي مقرنس آجري مي كوبيدم.

رودخانه خشك را تاب نياوردم. سريع زديم به "نقش جهان". همان اول گز و  يك مدل مينياتوري از تمبك و دف و تار خريدم. خيال كردي سندرم خريد مغزم وَرَم كرده ...حوصله نكردي! دلم سفره قلمكار با بته جقه هاي ريز سبز-آبي مي خواست اما از هولم كه از كف ندهم به يك چارگوش سورمه اي با جقه هاي بزرگ رضايت دادم. بقيه اش هزار هزار هنر صنايع دستي اصفهان بود كه از انگشتان مردمانش چكيده بود و براي خودنمايي پشت ويترين مغازه ها دلربايي مي كرد. همه را عكس گرفتم. مينا و تذهيب و قلمكار و سماور برنجيو نقره و مليله و مس و چرم و چوب و شيشه و سنگ و هر چيز كه بود...

به كليساي وانگ رسيديم. پسر بسيار خوشش آمده بود. ميان نقاشي هاي دور محراب از همه بيشتر ، به صليب كشيدن عيسي، دفن شبانه حضرت مسيح ونماي جهنم توجهم را جلب كرد. انگار بهشت ها و حوريان را الكي مي ديدم. شايد تاثير اخبار جنايات وحشيانه در دنيا و همان جريان ترسان از جهنمي كه مذهب به من القا كرده - همان كه از كودكي زير پوستمان ريشه دوانده - شايد تاثير همانها بود....

نقاشي هاي يوسف و ابراهيم و اسماعيل و داود و ... را بسيار دوست دارم

 

و نهار رستوران شهرزاد... به معطلي اش مي ارزيد و هوس فسنجانِ مرا بدجوري خواباند و دختر خاله پيغام داده كه آنجا قباد را نديدي؟!

و خلاصه كه اگر آب زاينده رود باز شود

اصفهان نصف جهان است و نصف ديگرش هم لابد يزد است

راضي شدي؟

اگر وقت و موضوع  براي بلند خنديدن نداريد

تئاتر كمدي "زندگي شيشه اي " كاري از "بهزاد محمدي" همان كه در تئاتر گلريز يوسف آباد

"قهوه خانه زري خانم" را اجرا مي كرد، در "اريكه ايرانيان" در حال اجراست.

من و مرد جوان همان عرفان نامي كه تازگيها رفيقم شده با هم رفتيم.دوتايي .. مادر پسري...يك ساندويچ كثيف هم خورديم كه به اين نتيجه رسيديم زمانِ "ساندويچ كثيف" خوردن ، ديگه به پايان رسيده.  اين نمايش ها هجو و هزل و بي تربيتي هم دارد ولي پر از انرژي ساطع شده از جوك و رقص و موسيقي است. جواب سوال هاي تخصصي اش را پرت و پورت ميدادم و از اينكه روز بروز بيشتر مي فهمد، ته دلم نمي ترسيد بلكه مي خواهم بندازمش توي جامعه واقعي كه با مدرسه پاستوريزه اش به تعادل برسد و هنوز نمي داند چرا به جك قزويني مي خندند... خلاصه كه "مرد تنهاي شبم" همان "مهندس خسته" نبود و جايش هم زياد خالي نبود .ديگه پسري دارم كه اگر همراه مركز خريد و كارهاي زنانه نيست ولي سينما و تئاتر رو پايه اس.

دفعه بعد مي خواهيم بريم "باركد" رو ببينيم.

حافظ خلوت نشين....دوش به ميخانه شد

درس تمبك را كه گرفتم مست بودم. توي فرم ثبت نام نوشته بودم هيچ آشنايي با موسيقي ندارم. فقط تاپ و توپي ياد داد و گفت برو روزي يكساعت تمرين كن. ولو روي فرمان. روي فرمانش را خودم بلد بودم. بشكن دست چپ ضعيف است. كلا سمت چپ بدنم ضعيف است. تمبك را كه بهم داد، انگار صندوق طلايي خريده باشم از بس اين تمبك شيرين را دوست دارم. دور تمبك ام نواري از علي - علي نوشته شده. از پوست شتر .سخت بود. ناخن هايم بلند بود. صدا از تمبك در نمي آمد. عرق كردم.پشتم قوز مي كرد. يا د آن ضرب نواز رستوران عالي قاپو افتادم كه انگشتانش را نمي شد ديد.... خدايا.... ولي خيال كنم دوستش دارم و خيال كنم فعلا ادامه دهم. حداقل بخاطر پولي كه داده ام .

كلاس كه تمام شد، كيف تمبك را انداختم روي كولم و تلو تلو خوران از آموزشگاه موسيقي بيرون زدم.انقدر سرخوش بودم كه دفتر مشق ام را جا گذاشتم. دوباره برگشتم.

از پله ها كه پايين مي آمدم از آن محيط خشك توام با شادي ساز و آوا و نوا يك تصنيف توي سرم مي كوبيد:

حافظ خلوت نشين ...دوش به ميخانه شو

همان كه حسام الدين سراج خوانده و الان دانلودش كردم

 

 از روي عكس استادان آموزشگاه، قضاوت كردم استادم يك پسر گوگوري مگوري است اما استادي جدي، توانمند و اندكي گوگوري مگوري بود. نحوه تدريس تنبيهي است تا تشويقي ...اي داد بيداد.....