آخرين روز سفرِ يزد بود.
كي چله تابستون ميره يزد آخه؟
يه وقتها....عاقلانه اش اينه كه غير از اينكه به خودت فكر كني به فكر اون بغل دستي ات هم بيفتي كه 8 ماهه خانواده اش رو نديده و سنسورهات تشخيص بدن اين بداخلاقي ها و خستگي هاي مهندس ميتونه با يه دورهمي يزدي التيام پيدا كنه و يه عصر جمعه توي باغ دور حوض ، يه شولي دورهم، و بگو و بخند و جمع نُقلي و گرم پر از بچه هاي قد و نيم قد ، دل آدم رو از نسيم خنك اردبيل هم بيشتر نوازش بده.
اين شد كه در برنامه ريزي سفر تابستانه از اردبيل پيچيديم اصفهان و يزد و جاتون خالي خيلي خوش گذشت.
آخرين روز سفر در انجام رسالت خطير خريد طلا براي مامان به بازار كويتيها رفتيم. اينكه مثل وَزَغ به ويترين طلافروشي بچسبم از همان غريزه علاقه به زيورآلات و طلا و نقره و سنگ و هرچه هست، نشات گرفته ...لابد...
اما ، مهندس، حوصله اين خاله زنك بازيها را ندارد. توي اين سفر، راماش بودم.
دوان دوان، سرعت نور را در سرعت چشمانم ، دواندم و سه سوت.... النگوي انتخابي را براي مامان ابتياع نموده و دوان دوان در حال ترك پاساژ بوديم و هنوز يادم بود براي "هانا" يكساله از تهران سوغاتي نخريدم. خواهرم كه همان مادرش باشد گفته بود عروسك مي خواهد. ناگهان نگاهم برقي زد و در مغازه اي كه استكان نعلبكي مي فروخت چشمم به عروسكي بامزه خورد كه روي استكان ها نشسته بود و خيلي شاد به رهگذران لبخند مي زد.
ديدم به قد و قوارهي ظريف هانا مي آيد.
پريدم تو مغازه.
فروشنده،مرد محجوب يزدي دم ظهري تو چُرت بود و تا گفتم عروسك ...تو فكر بود كه از بساطش چند نمونه ديگر بياورد كه گفتم همان خوب است. لباسش بنفش بود و موهايش مشكي با مزه بود و مي خواند "آهويي دارم خوشگله..." و ياد بچگي هاي عرفان افتادم و آن زنِ ديوانه كه با يك پسربچه زبون نفهم طرف شده بود كه روزي هزار بار اين نوار را گوش مي داد و وقتي صداي "آهويي دارم خوشگله..." مي آمد، انگار ميخواستم بالا بياورم. همان حس آمد تو سرم...
مهندس (اينجا چي بهت بگم آخه!)، دم در، اين پا و اون پا ميكرد. هوا...گرم بود در حد جهنم....
آقاهه از زير پيشخوان عروسك ديگري پيدا كرد. خودش بود... خوشگل موشرابي ...از آن تپل هاي دوست داشتني...تاپ كوتاهي داشت كه ناف قلمبه اش بيرون زده بود. ناف را كه فشار ميدادي با صداي جيغي مي خواند: نانازي دارم خيلي قشنگه دارا دارا دارا .....
سَر نداشتم. به آقاهه گفتم. لدفن خاموشش كنيد. همين را مي خوام. گفت: خاموش نميشه بايد انقدر بخونه تا تموم شه و همانجا دلم براي سرسام ِ خواهرم كباب شد.
و اما مراسم تقديم سوغاتي به عليا حضرت... نازك خانوم ....هانا خانوم!
اولش از موهاش ترسيد. با دست پس زد و جيغ كوتاهي كشيد و انداختش آنور و به شدت زد تو ذوق خاله كه بنده باشم. همانطور كه اولين بار از انگور و انجير و قرقره و هرچيز مي ترسد...
دختر ...انقدر سوسول!!!
بعد كه صدايش را شنيد با "دست" پس ميزد و با "پا" پيش.... خوشش آمده بود نيموجبي...
آخر شب خواهرم زنگ زد. صدايش بوي اين ميداد كه سردرد ميگرني گرفته...
گفت اين چي بود آوردي!! سرسام گرفتم....گفتم خوشگله ..گفت يك كادويي برات بيارم اون سرش ناپيدا...
دخترك يكسره دستش تو ناف عروسكه كه اسمش را گذاشته اند "شراره" بر مبناي "شراره موهاشو عروسكي شونه كرده "
و صداي جيغ عروسك مغز مادر را ويران كرده...
ما مادران خسته و بي اعصاب از كدام دوران تاريخ آمده ايم؟؟؟
خواهرم دراز كشيده بوده و هانا مامانش را تست ميكرده. انگشت در ناف مادر فرو ميكرده و او هم بي حال برايش مي خوانده:
نانازي دارم خيلي قشنگه دارا دارا دارا ...نانازي دارم زبر و زرنگه ....
.
.
.
دخترك دارد بزرگ مي شود. شيرين و بامزه است.... فرز و زِبل.... بدغذا و بد ادا.....
و روزها با شراره دوستي مي كند.
دسته بندي شده در: داستانك