اصفهان نصف جهان نبود...وقتي زاينده رود خشك بود
چله تابستان سفر يزد و اصفهان رفتن ....و چه مهتاب شبي بود...
صبح با عجله زدم بيرون. صبحانه... سي و سه پل اما خشك بود. خوب بود خزه هاي سبز جا مانده در بستر رودخانه بود و گرنه سرم را به ديواره هاي مقرنس آجري مي كوبيدم.
رودخانه خشك را تاب نياوردم. سريع زديم به "نقش جهان". همان اول گز و يك مدل مينياتوري از تمبك و دف و تار خريدم. خيال كردي سندرم خريد مغزم وَرَم كرده ...حوصله نكردي! دلم سفره قلمكار با بته جقه هاي ريز سبز-آبي مي خواست اما از هولم كه از كف ندهم به يك چارگوش سورمه اي با جقه هاي بزرگ رضايت دادم. بقيه اش هزار هزار هنر صنايع دستي اصفهان بود كه از انگشتان مردمانش چكيده بود و براي خودنمايي پشت ويترين مغازه ها دلربايي مي كرد. همه را عكس گرفتم. مينا و تذهيب و قلمكار و سماور برنجيو نقره و مليله و مس و چرم و چوب و شيشه و سنگ و هر چيز كه بود...
به كليساي وانگ رسيديم. پسر بسيار خوشش آمده بود. ميان نقاشي هاي دور محراب از همه بيشتر ، به صليب كشيدن عيسي، دفن شبانه حضرت مسيح ونماي جهنم توجهم را جلب كرد. انگار بهشت ها و حوريان را الكي مي ديدم. شايد تاثير اخبار جنايات وحشيانه در دنيا و همان جريان ترسان از جهنمي كه مذهب به من القا كرده - همان كه از كودكي زير پوستمان ريشه دوانده - شايد تاثير همانها بود....
نقاشي هاي يوسف و ابراهيم و اسماعيل و داود و ... را بسيار دوست دارم
و نهار رستوران شهرزاد... به معطلي اش مي ارزيد و هوس فسنجانِ مرا بدجوري خواباند و دختر خاله پيغام داده كه آنجا قباد را نديدي؟!
و خلاصه كه اگر آب زاينده رود باز شود
اصفهان نصف جهان است و نصف ديگرش هم لابد يزد است
راضي شدي؟
قلمم داشت خشک می شد. داشتم توانم را براي تصوير كردن چیزی كه از ذهنم ميگذرد، از دست ميدادم. گفتم نجاتش بدهم.