يك تصويرهايي جلوي چشمم رژه ميروند. تصويرهايي از جنس خاطره كه بو و مزه هم دارند حتي...همه حس هاي دم عيد كه داشته ام و حالا ندارمشان. كمردردهاي بعد از خانه تكاني. پرده هاي شفاف و كف زمين تميييز، قفسه هاي مرتب و لوسترهاي پاك. همه چيز پاك آغشته با بوي وايتكس و درد شيريني در كمرم. باد كه درختان را بيدار مي كند هنوز سرد است. هنوز نامهربان است و نمي داند بهتر است دست نوازش به سر شاخه ها بكشد تا با غمزه جوانه بزنند. زمستان سرد امسال هنوز راه به عيد نداده و مردم از روي تقويم هول افتاده اند كه عيد دارد مي شود.

روحم زمستاني است. ساتن نوي روسري زرشكي را اگر به سر كنم عيد خواهد شد؟ چيزي به اسم اميد دارم و همه چيز را پشت سرش چپانده ام و به كارهاي روزمره هر روزه مشغولم . دور برم گزمه هايي مواظبند خطا نكنم. اين روزها حتي لحظه هاي هميشگي را ديگر تاب نمي آورم. دلم هفت سين مي خواهد . دلم مي خواهد توي يك شهر دور، پسرهاي كاكل زري و دختر بچه ها با پيرهن هاي رنگي را نگاه كنم و مجبور نباشم با كسي روبوسي كنم. دلم مي خواهد سرخوشانه بدون ملاحظه چيزي تو خيابانها راه بروم و آسمان را عابران را و دار و درخت و ديوار را نگاه كنم. اما مگر مي شود توي اين سن و سال ملاحظه نداشت. عاقل نبود و هواي اندوه دلي را نداشت. اندوه هاي خودت را بايد قورت بدهي و بنشيني يك فصل برايشان گريه كني و همه اشكهاي پس داده به دستمال را جمع كني و دور بريزي و بروي زندگي ببخشي به آنها كه برايشان عزيزي و عزيزي ات را پر از انرژي مي خواهند نه با فين فينِ دماغي كه از گريه باد كرده است.

و همين يك دعا را براي شروع يك شروعي ديگر دارم.

خدايا حجم چاه ته دلم را براي غمهاي فررونده زياد كن جوريكه از سر آن آتشفشان شادي بالا بيايد و توي بازوهايم شور زندگي بدواند .

همين... و آمين