توي خواب همه چيز خوب بود
زير لحاف گرم قرمز براي خودم غاري گرم درست كرده ام. كودك مي شوم و همين غار را خانه خودم مي پندارم . در اين شب سرد نوك انگشتم كه از لحاف بيرون ميزند يخ مي كنم. شهامت اين را ندارم كه از غارم بيرون بيايم. شب دراز است. همه فكرها رژه ميروند. به بدترين تصميمات گذشته فكر مي كنم. شايد انقدرها هم بد نبوده اند. كاش مي شد چرخيد و برگشت به زمان . به آنجاييكه به خيلي چيزها اعتماد كردي و خيلي نداشته ها را انداختي تو جاده اصلاح. تو جاده اي كه همه چيز درست مي شود. جاده اي كه هيچوقت به هيچ جا نرسيد. اما خواب خوب است.
به سفري چند روزه ميروم . شايد مثل خواب باشد. غارم را آنجا هم براي خودم ميسازم. گاهي آدم دستش را براي تنهايي دراز مي كند. گاهي خوابها در تنهايي آنقدر بيرنگ ميشوند كه آدم دلش تنگ شود براي خانه. و چشم كه باز مي كند حس كند كه چه خوب است يكنفر را سالها داشته كه دلش برايش تنگ شود. دلم براي پسري كه همين تازگي هم قد خودم شده خيلي تنگ مي شود.
قلمم داشت خشک می شد. داشتم توانم را براي تصوير كردن چیزی كه از ذهنم ميگذرد، از دست ميدادم. گفتم نجاتش بدهم.