توي زندگي هيچ چيز بدتر از سكون نيست و شايد جايي خودِ آدم با خيال راحت گهواره زندگي را متوقف مي كند كه ديگر تاب نخورد و روزهايش ثابت و بيرنگ فقط به جبر ساعت بگردند و بسوزند و تمام شوند. خيال كنم خسته بودم. گهواره را ايستانده بودم(داريم همچين فعلي؟!)و تويش زجر مي كشيدم از گذران ساعت. روزهاي وصل تابستان به پاييز را دوست نداشتم. انگار لوليدن لاي رختخواب، مسخِ همه چيز بود.

يكروز يك دختري آمد. بالابلند...پر از شور زندگي. بچه اش را گذاشته بود بيايد به داد من برسد. به داد همه غبارهاي مانده روي زمين . مودب بود و حرف گوش كن. چشمان بادامي و سياهش ديوانه كننده بود. و برعكس آن زن افغاني چشم سفيد كلاس و ملاسي برايم طَبق نكرده بود. ازش خوشم آمد. از چشمهاي سياه نگرانش. از دست هاي ظريفش كه مي خواست كارها را بخورد و بدود برود به بچه اش برسد. زني مضطرب و نگران كه از شكم بچه اش تا هزار چيز ديگر نگراني داشت و با يك حبه قند شاد بود شايد. اگر پاهايش را محكم روي برگريزان پاييز مي گذاشت حتما خش خش برگها حس قدرتمندي به او مي داد.

خوش به حال روزي كه  شاهد سنجش آدمها به هزار متر بي ارزش نبودم. و يادم نميايد آنروز را. كاش خودم باشم با هزار شوق زندگي توي سرِ زني كه مضطرب و نگران است. نگران از گزارش نصفه‌ نيمه ي اداره، نگران از برگهاي خاك گرفته ي گلدان...زني با گونه هاي داغ كه  مي دود تا روي  يك روميزي سفيد، غذايي رنگين آماده كند. 

امروز دو تا ماهيچه از فريزر بيرون مي كشم و باقالي پلو را علم مي كنم و با دلِ گشاد مي نشينم به لذت بردن. لعنت به  همه زيبايي هاي قاب شده توي مجله

و تحسين مي كنم زني چاق را كه با كك مك و چروك هاي روي صورتش شاد است و خودش را وسط زندگي غرق كرده.

همان سراسيمگي را مي خواهم تو شلوغي شهر لاي ديوارهاي خاكستري ...همان شور زندگي ...همان را مي خواهم