اي چارده ساله قره العين ---تو را دوست ميدارم
خانه ام رنگ و بوي ديگري گرفته است. چرا هيچكس به من نگفته بود كه بچه ها انقدر زود بزرگ مي شوند و قسمت من كه عاشق خانه هاي شلوغ بودم همين يكدانه بود. همين يكدانه اي كه آرامش عجيبي دارد. از كجا آورده نميدانم. تمام سوالهايم را با يك "خوب بود...بد نبود" جواب ميدهد و مرا دست به سر مي كند. هنوز هيچي نشده برايمان كلاسهاي بلوغ گذاشته اند و تمام نشانه هاي گفته شده دارد يكي يكي در وجودش سبز مي شود از همه زودتر سبزي پشت لبش با كركهاي مشكي كه هنوز به قيافه بچه گانه اش نمي آيد و موهايي كه هجوم آورده اند از همه جا سبز شوند تا جاييكه يكروز از پاي آيينه داد زد: مامان دارم ريش هم در مي آورم ...
صدايي كه ناشيانه به مردانگي خامي ميزند و گونه هاي ملتهب از جوشهايي كه هجوم آورده اند پوست هلويي اش را زبر و گلگون كنند و همه اينها قشنگ است بخصوص وقتي توپ پينگ پنگ را محكم به ديوار مي كوبد و من از ترس اينكه شكستني هايم را بشكند فرياد ميزنم: چه خبره ؟ و او اطمينان ميدهد: كه مامان ! توپ پينگ پنگ تا حالا كسي را نكشته و مثلا خيال مرا راحت مي كند .
عصر رو به غروب ميرود و من مانده ام تنهاي تنها با همه خيالهايم با همه آرامشي كه از تنهايي مي ترسد و با پسرك همان پسركي كه ديگر مي فهمد و مي فهمد...
دلم براي هياهوي كودكي اش تنگ است. براي آنروز كه شورتكي پوشيده بود و پاي چرخ و فلك پارك اشك ميريخت و من با مقنعه اداره جان نداشتم به بازي گرداني اش..
حالا بابايش كه مي آيد گل از گلش مي شكفد و همه تعريف كردني هايش را كه براي جنس مردانه نگه داشته بيرون مي ريزد و سربرمي گرداند طرف آشپزخانه كه شام چي داريم؟
و من روزي را نمي خواهم كه همين را هم نداشته باشم. تمام مهر مادري ام را توي قابلمه غذا ميريزم و يك شام سه نفره... يك خانه روشن...زندگي لابد همين جا جاريست....
پ.ن. پسرم ماه ديگر قدم در چهارده سالگي مي گذارد و من چه زود به استقبال رفته ام.
قلمم داشت خشک می شد. داشتم توانم را براي تصوير كردن چیزی كه از ذهنم ميگذرد، از دست ميدادم. گفتم نجاتش بدهم.